Use LEFT and RIGHT arrow keys to navigate between flashcards;
Use UP and DOWN arrow keys to flip the card;
H to show hint;
A reads text to speech;
247 Cards in this Set
- Front
- Back
- 3rd side (hint)
Exception |
استثنا |
|
|
Getaway |
فرار تعطیلات (معنی دوستانه و غیر رسمی) |
|
|
In the order |
به ترتیب، به ترتیبی که |
|
|
Landlady |
زن صاحبخانه |
|
|
Mosquito |
پشه |
|
|
I book a table |
رزرو کردن میز |
|
|
pronoun |
ضمیر |
|
|
pronounce |
تلفظ |
|
|
Abstract idea |
ایده های مفهومی، ایده های غیر مادی، ایده های انتزاعی |
|
|
Boundry |
مرز، حد و مرز، محدوده |
|
|
Quantifier |
صفت کمی، صفت شمارنده |
|
|
Raisin |
کشمش، مویز |
|
|
Excessive |
بیش از حد زیاد، زیاده روی کردن، زیاده گویی کردن اغراق |
|
|
Cashpoint |
عابر بانک، خود پرداز |
ATM |
|
Household |
خانگی، اهل خانه، اهالی خانه، خانواده در یک خانه |
|
|
Checkout |
بررسی کردن، نگاه کردن، چک کردن، صندوق، تسویه کردن |
|
|
Tidy |
مرتب ، مرتب کردن، تمیز کردن Tidy up جمع و جور کردن |
|
|
cauliflower |
گل کلم |
|
|
Caugh |
سرفه، سرفه کردن |
|
|
Lasagne |
لازانیا |
|
|
Outfit |
ست کامل لباس |
|
|
Mean |
معنی و مفهوم داشتن، قصد داشتن حد وسط، میانگین پست فطرت، خسیس، بدجنس، آب زیرکاه |
|
|
Trousers |
شلوار، شلوار پارچه ای |
|
|
Colloquial |
محاوره، عامیانه، گفتاری |
|
|
Fancy |
فانتزی، فانتزی انجام کاری را داشتن، علاقه داشتن، میل داشتن، میل به انجام کاری داشتن، شیک و فانتزی |
|
|
Lasagne |
لازانیا |
|
|
Productive |
تولید کننده، پر بار، پر حاصل |
|
|
miserable |
بدبخت، اسفبار، در مورد هوا میشه هوای بد |
|
|
thunderstorm |
رعد و برق |
|
|
Recap = recapitulate |
خلاصه، خلاصه کردن روکش کردن recap |
|
|
Turn out |
مشخص شدن، معلوم شدن، کاشف به عمل اومدن، متوجه شدن، فهمیدن، کشف کردن |
|
|
Superlative |
صفت عالی ، بهترین منظور هست که در مقایسه سه چیز یا بیشتر استفاده می شود مثال: عالی ترین، زیباترین، بلندترین، کوتاه ترین و... |
|
|
Camparative |
صفت برتر، از اسمش مشخص هست مقایسه دو چیز با هم هست مثال: بهتر, بلندتر و... |
|
|
colleague |
همکار، شریک |
|
|
Chores |
کارهای خانه |
Housework |
|
vacuum |
خلا، فضای بدون هوا، فضای خالی، مکش، جاروبرقی کردن |
|
|
Cupboard |
کمد دیواری، کابینت دیواری، قفسه، جاظرفی، کمد یا کابینتی که به دیوار تکیه میدهند معمولا مثل کمد های جدا که بعدا کنار اتاق میگذارند |
|
|
Vacuum cleaner |
جارو برقی |
|
|
Suit |
1 - کت شلوار 2 - ( حقوق ) دادخواست، دادخواهی، دعوی 3 - مدیر یا کارمندی که مجبوره در اداره کت و شلوار و لباس رسمی بپوشه 4 - خال پاسورfour cards of same suitچهار تا کارت از یک خال 5 - مناسب بودن ( وفق دادن )gifts that suit every pocket
Red suits youقرمز بهت میاد |
|
|
Milestone |
بزنگاه مراحل رشدی نقطه عطف گلوگاه نقطه ورود به مرحله مهم بعدی، انتقال فاز [ در پروژه ] |
|
|
Affair |
رابطه نامشروع مرد یا زن متاهل با فردی غیر از همسر خود ( با دوست پسر یا دوست دختر )
*این واژه تنها و تنها اسم هست۱. اگه با s جمع بیاد یعنی Affairs، به معنی امور، کار، کارها و مسائل خواهد بود ( فعالیت های تجاری، تخصصی، عمومی، شخصی و . . . ) / اوضاع هم معنی میده◀️ Ministry of Foreign Affairs : وزارت امور خارجه◀️ Don't meddle in her affairs! : در کارهای او مداخله نکن!◀️ the state of affairs : چگونگی اوضاع◀️ They accused the U. S. of interfering in the internal affairs of other nations : آنها آمریکا را به دخالت در امور داخلی کشورهای دیگر متهم کردند◀️ The group conducts its affairs [=business] in private : این گروه امور [=تجارت] خود را به صورت خصوصی انجام می دهد. ( کارلشو خصوصی انجام میده نه علنی )◀️ They seem to be quite pleased with the current/present state of affairs. [=situation] : به نظر می رسد که آنها کاملاً از وضعیت فعلی/حال حاضر راضی هستند. [=وضعیت]◀️ We were told to arrange/settle our affairs. = We were told to put our affairs in order : به ما گفته شد که امورمان را تنظیم/تفسیر کنیم. = به ما گفته شد که به امورمان نظم بدهیم◀️ handling/managing someone else's affairs : مدیریت/رسیدگی به امور دیگران ( سر و سامان دادن کارها و اوضاع دیگران )◀️ She's the company's director of public affairs. [=the person who manages a company's relationship with the public] : او مدیر امور عمومی شرکت است. [=کسی که روابط یک شرکت را با مردم مدیریت می کند]◀️ She's an expert in foreign affairs. [=events and activities that involve foreign countries] : او یک متخصص در امور خارجی است. [=رویدادها و فعالیت هایی که کشورهای خارجی را شامل می شود]◀️ world/international affairs [=events and activities that involve different nations] : جهانی/امور بین المللی [=رویدادها و فعالیت هایی که کشورهای مختلف را درگیر می کند]◀️ After the war, the government focused on its own domestic affairs : پس از جنگ، دولت بر روی امور داخلی خود تمرکز کرد۲. کار مربوطه ( کار و مسئله ای که به یه نفر مربوط میشه ) / مسئله🚨 کاربرد دوم Affair مترادف Business هست🚨 It's none of your affair = it's none of your business◀️ This has nothing to do with you. It's not your affair. [=business, concern] = It's none of your affair. [=business] : این ربطی به تو نداره. این موضوع و کار ( ی که ازش سر دربیاری و مربوط باشه بهت ) تو نیست. [سوژه نگرانی و دغدغه]◀️ It's no affair of mine : به من مربوط نیست◀️ This affair must be kept confidential : این مسئله باید محرمانه بماند۳. رابطه جنسی و عاشقانه پنهانی بین دو نفر ( که با هم ازدواج نکرده اند )◀️ adulterous/extramarital affairs between married men and single women : روابط زناکارانه بین مردان متاهل و زنان مجرد◀️ She divorced her husband after she discovered that he was having an affair : او ( آن زن ) بعد از اینکه متوجه شد شوهرش رابطه ( جنسی ) مخفیانه دارد ( با یه زن دیگه ) طلاق گرفت.◀️ She had an affair with a coworker : با یک همکار رابطه جنسی مخفیانه داشت◀️ He had affairs with several women : با چند زن رابطه ی نامشروع داشت◀️ a love affair : عشق بازی، رابطه ی عاشقانه◀️ His wife discovered that he was having a love affair [=having an affair] with another woman : همسرش متوجه شد که او با زن دیگری رابطه عاشقانه دارد◀️ Theirs was a great love affair. [=they were very much in love] :عشق آنها یک عشق بزرگ بود. [=خیلی عاشق بودند]◀️ The book describes America's love affair with baseball : این کتاب عشق بی حد و مرز آمریکا به بیسبال را شرح می دهد.🚨 an extramarital affair : ماجرای عشقی با شخص ثالث ( با غیر همسر )🚨 Love affair : یک رابطه عاشقانه یا جنسی به خصوص بین دو نفر که با یکدیگر ازدواج نکرده اند / معنی دوم love affair میشه : احساس علاقه و اشتیاق زیاد به چیزی۴. الف ) یک رویداد یا فعالیت اجتماعی ( واقعه - پیشامد - حادثه )◀️ He wants to make their wedding day an affair to remember. [=a special event] : او می خواهد روز عروسی آنها را به خاطره ای تبدیل کند. [=یک رویداد ویژه]◀️ We were invited to a black - tie affair [=a party in which men wear tuxedos and women wear fancy dresses] at the governor's mansion : ما به یک مراسم کراوات مشکی [=میهمانی که در آن مردان لباس های کوتاه و زنان لباس های شیک می پوشند] در عمارت فرماندار دعوت شده بودیم◀️ a simple/elaborate affair : یک موضوع/پیشامد/ واقعه ساده و مفصل۴. ب ) یک رویداد یا مجموعه ای از رویدادها که معمولاً افراد شناخته شده را درگیر می کند◀️ the famous hostage affair of the late 1970s : ماجرای گروگان گیری معروف در اواخر دهه 1970◀️ The public has shown little interest in the whole affair : مردم علاقه چندانی به کل این ماجرا نشان نداده اند.۵. شی - چیز◀️ The only bridge across the river was a flimsy affair of ropes and rotten wood : تنها پل روی رودخانه، یک چیزِ سست از طناب و چوب های پوسیده بود◀️ with the whole affair gone public the United States government issued an indefinite suspension of business decree to umbrella : با علنی شدن کل ماجرا، دولت ایالات متحده حکم تعلیق نامحدود تجاری را به چتر صادر کرد. |
|
|
Turbulent |
آشفته، متلاطم، ناپایدار |
|
|
sequence |
توالی، دنباله، زنجیره، پشت هم چیدن، سکانس، پی در پی، مجموعه
in sequence به ترتیب، پشت سرهم |
|
|
come over |
رفتن به ملاقات و دید و بازدید یا مهمانی در خانه خود شخص را می گویند |
|
|
linguistics |
زبان شناسی Ics رو هر وقت میبینیم باید یاد شناسی و علم بیفتی مثلا Physics علم فیزیک |
|
|
Context |
فضا، بستر، چارچوب، محیط، قالب، شرایط، متن |
|
|
teaching assistant |
کمک مربی |
|
|
Tense |
زمان فعل، تصریف زمان فعل، سفت، سخت، وخیم، ناراحت، کشیده، عصبی وهیجان زده، وخیم شدن، تشدید یافتن |
|
|
catching up |
رسیدن، وقتی کسی رو دیده چند وقت ندیده باشی و تازه به او رسیده باشی و تمامی خاطراتت رو براش تعریف کنی، |
|
|
Whisk |
Noun:مخلوط کن در آشپزخانه ( ابزار آشپزخانه ) Verb:مخلوط کردن مواد با هم مانند تخم مرغ و یه مایع. . . . Whisk off: بردن سریع یک کسی یا یک چیزی به یک جایی ( معمولا جای نامشخص ) که informal هستش. . . فراری دادن |
|
|
Grate |
رنده، میله های اهنی، شبکه، بخاری پنجرهای، بخاری تو دیواری، قفس اهنی، صدای تصادم، زندان، سابیدن، بزور ستاندن، ساییدن، ازردن، حبس کردن، رنده کردن، با شبکه مجهز کردن، شبکه دار کردن، صدای خشن دراوردن
Grate : رنده کردن Peel : پوست کندن Chop : ریز ریز کردن Beat : هم زدن Cut up : تکه تکه کردن Slice : ورقه ورقه کردن Grease : چرب کردن کف ظرف |
|
|
raspberry |
تمشک |
|
|
Spoil |
۱. به فساد کشاندن، خراب و فاسد کردن ۲. لوس کردن، رو دادن( بد بار آوردن بچه ) ۳. در بحث فیلم و سریال به معنای لو دادن داستان و اتفاقات یک فیلم هست ۴. ضایع کردن ۵.یغما، تاراج |
|
|
Enhance |
افزودن، زیاد کردن، بالا بردن، بلند کردن |
|
|
off sick |
مرخصی مریضی، غیبت به دلیل بیماری |
|
|
book time off |
رزرو مرخصی |
|
|
Time off |
مرخصی، زمان استراحت، استراحت |
|
|
Do you mind |
اشکالی نداره؟، ممکنه؟، برایتان امکان دارد؟
Do you mind if اشکالی ندارد اگر
|
|
|
synonym |
هم معنی، مترادف |
|
|
Go ahead |
بفرما_حرکت کن_ادامه بده |
|
|
drown |
غرق شدن (انسان) |
|
|
Up to my eyeballs... |
تا خرخره گرفتاربودن، بشدت گرفتار بودن |
|
|
Revise |
مرور کردن، بازبینی کردن، تجدید نظر کردن، اصلاح کردن |
|
|
comprehend |
درک کردن، فهمیدن |
Understand |
|
I won't keep you , I won't keep you any longer |
یک اصطلاح مودبانه هست که ما هم داریم: بیشتر ازین نگهت نمیدارم، بیشتر ازین وقتتونو نمیگیرم |
|
|
I'll let you get on |
اصطلاح هست برای خداحافظی کردن معنیش میشه مثلا: خوب دیگه راحت باش، خوب دیگه به کارت برس، خوب دیگه تنهات میذارم، خوب دیگه آزادت میذارم، |
|
|
I'm not sure I follow |
یک اصطلاح هست: مطمین نیستم که منظورتونو فهمیدم |
|
|
to be of charging something |
مسئول چیزی بودن، مسئولیت چیزی به عهده داشتن |
|
|
Staff |
1.کادر - کارکنان
2. چیز میز - وسیله - وسایل/چیز - ماده - مصالح/پر کردن - گاییدن |
|
|
Move on |
این کلمه معانی مختلفی داره:اگه اول جمله بیاد، حالت امری میگیره به معنی: 1 - حرکت کن، بجنب، برو. . .2 - move someone or something on: کسی یا چیزی را حرکت دادن3 - move on ( to something ) : تغییر یکی موضوع یا فعالیت4 - move on someone: اغوا کردن کسی ، از راه به در کردن کسی5 - move on something: انجام کاری در مورد چیزی6 - move on: به حرکت، سفر یا فعالیتی ادامه دادن بدون وقفه7 - ترک کردن جایی8 - رد شدن از موضوعی |
|
|
To sum up |
در مجموع، بطور خلاصه، در نتیجه، بعنوان جمع بندی |
|
|
Help yourself |
از خودت پذیرایی کن |
|
|
Dig in |
بزن تو رگ، بزن به بدن |
|
|
Dessert |
دسر |
|
|
Top up |
در مجموع میشه((پر کردن، بالا بردن، افزایش سطح چیزی))
1 - پر کردن حساب یا کارت اعتباری، شارژ مجدد اعتبار، پر کردن حساب بانکی ( به منظور گرفتن وام و. . . ) ، اضافه کردن مقداری پول یا تسهیلات بیشتر به مقدار پول یا تسهیلات موجود تا به سطح دلخواه افزایش یابد.مثال: Don't forget to top up your account regularly, as payments are taken from it automatically فراموش نکن حسابت رو بطور منظم شارژ کنی چون پرداخت ها از آن، بطور خودکار برداشت میشوند.اسم ) پول اضافه بر سازمان، یک مقدار اضافه از هر چیزی ( بخصوص پول مبلغی اضافه تر از آنچه که هست ) In addition to his student loan, his parents give him a top - up of �300 a month علاوه بر وام دانشجویی او، والدینش هر ماه یک مبلغ اضافی تر 300 پوندی بهش می دهند.A top up loanیک وام اضافه بر سازمان!
2 - بالا بردن یا افزایش سطح چیزی ( بخصوص درآمد یا حقوق ) ! She tops up her salary with odd jobs on the side او در کنار شغل اصلیش، با انجام کارهای متفرقه حقوقش را افزایش می دهد.
3 - دوباره پر کردن گیلاس نوشیدنی، پر کردن ظرف ( حاوی مایع یا پودر ) تا لبه ظرف یا سطح دلخواه، فنجان قهوه یا نوشیدنی کسی را مجددا پر کردن یا تازه کردن، پر کردن ظرفی که هنوز جا برای پر کردن دارد یا ظرفی که مقداری از مایع داخل آن استفاده شده است ( مثلا یک فنجان چای که مقداری از خورده شده باشد ) Can I top up your coffee? میتونم فنجان قهوه شما را مجددا پر کنم؟ I'll just top up the teapot من الساعه قوری چای را دوباره پر میکنم. Top up the tank مخزن رو دوباره پر کن. Are you ready for a top up? با یک نوشیدنی دیگه چطوری؟ I topped the fish tank up with fresh water. من مخزن آب ماهی ها رو مجددا با آب تازه پر کردم.
|
|
|
courgette |
کدو سبز، کدو سبز خورشتی |
|
|
Roast |
کباب کردن، سرخ کردن، برشته کردن(در مورد قهوه هم گفته می شود) ضایع کردن خیت کردن مثلا میگن طرفو سوزوند ئا کباب کرد بسکه مثلا اذیتش کرد و کبابش کرد |
|
|
Chop |
ریز ریز کردن، تکه تکه کردن، خورد کردن(سبزی و...) |
|
|
Red Pepper flakes |
دونه های خشک شده فلفل تند قرمز |
|
|
aubergine |
بادمجان British |
American=Eggplant |
|
Stir in |
ریختن چیزی در داخل یک غذا یا مایع وقتی دارید آنرا هم میزنید |
|
|
Cutlery |
کارد و چنگال |
|
|
Untidy |
نامرتب |
|
|
Do the laundry |
شستن لباس ها |
Do the washing Put a wash on
American = Put a load in |
|
To make the bed |
مرتب کردن تخت خواب |
|
|
Take out the recycling |
زباله های تفکیک شده و بازیافتی رو بیرون گذاشتن |
British = Take out the rubbish American = Take out the trash آشغال ها رو بیرون گذاشتن هر نوع آشغالی |
|
Broom |
جاروی دستی دسته بلند |
|
|
Sweep |
جاروکردن با جاروی دستی خشک، پاکسازی کردن |
|
|
Mop |
تی دستی، تی کشیدن، ازین تی های طنابی شکل گرد که خیس میشه زمینو میشورن میگند |
|
|
washing up |
شستن ظرف ها، ظرف شستن |
Do washing up |
|
Laundry |
لباس های کثیف، لباس های چرک |
|
|
Dust |
گرد و غبار، گردگیری کردن |
|
|
Tidy |
مرتب، تمیز، پاکیزه، مرتب کردن Tidy up هرچیزی را سر جایش گذاشتن |
|
|
Fool |
نادان، احمق، ابله فریب دادن، گول زدن، مسخره کردن، دلقک بازی درآوردن |
|
|
Grocery |
فروشگاه مواد غذایی، سوپر مارکت، بقالی Groceries مواد غذایی |
|
|
lounge |
توجه داشته باشند که معادل سالن، hall است.lounge به لابی، یا اتاق انتظار گفته می شود که معمولا قبل از ورود به سالن اصلی، در آنجا جمع می شوند، خوش و بش می کنند، نوشیدنی صرف می کنند و آماده رفتن به سالن می شوند. سالن استراحت، لمکده، اتاق استراحت صندلی راحتی هم گفته میشود |
|
|
Commute |
مسیر رفت و برگشت، مسیر و مسافت رفت و برگشت خانه تا محل کار |
|
|
favour |
کمک کردن، کمک، مساعدت، لطف، مرحمت، نیکی کردن Do someone favour کمک کردن، کمک کردن به کسی |
|
|
colloquially |
محاوره، محاوره ای، در گفتگو |
|
|
Fabric |
پارچه |
|
|
complaint |
شکایت، شکوه، دادخواهی |
|
|
possessive adjective |
صفات ملکی - صفت ملکی - صفات مالکیت |
|
|
pronoun |
ضمیر |
|
|
Possessive |
مالکیت Possessive form مالکیت اسامی با s مالکیت را می گویند |
|
|
Adjective |
صفت |
|
|
consonant |
حرف بی صدا، حرف صامت |
|
|
Vowel |
حرف صدا دار، حرف مصوت |
|
|
Cosy |
دنج، گرم ونرم، راحت، جمع و جور |
|
|
Option |
خصوصیت، قابلیت انتخاب، اختیار، آزادی عمل گزینه، حق انتخاب |
|
|
Set menu |
گلچین شده از منوی اصلی یک رستوران که تمام غذاهای داخل آن یک قیمت می باشد. ( هر کدومو انتخاب کنی یک غذا مثلا با یک نوشیدنی پنج دلار ) منوی گلچین با قیمت ثابت ( منوی مخصوص ) |
|
|
Peanut |
بادام زمینی |
|
|
alergic to... |
به چیزی حساسیت داشتن |
|
|
Sort out |
یک قضیه یا مشکلی رو حل کردن یا برطرف کردن |
|
|
recommendation |
توصیه، پیشنهاد، راهنمایی، سفارش، توصیه نامه، معرفی نامه |
|
|
Respond |
پاسخ دادن، واکنش نشان دادن، عکس العمل نشان دادن |
|
|
Specific |
مشخص، خاص، دقیق، صریح، قطعی Specifics مشخصات، ویژگی ها |
|
|
Napkin |
پیشبند، دستمال غذاخوری. دستمال سفره، هر نوع دستمال ( از جمله پیشبند ) که هنگام خوردن غذا استفاده شود. |
|
|
Bland |
بی مزه، بدون طعم، غذای بی مزه مثل آب و غیره
● بی مزه، بی نمک ( در مورد خوراک ) ● ملال آور، کسل کننده، خسته کننده ( در مورد موضوع و بقیه چیزها ) |
|
|
Greasy |
همون گریسی در فارسی هست یعنی :،چرب، روغنی، پرروغن، روغن دار، گریس دار/مانند، لیز، چاپلوسانه، خود شیرین، چرب زبان oily, fatty |
|
|
comprehension |
یعنی فهم ، درک، دریافت
|
|
|
listening comprehension |
درک شنیداری |
|
|
reading comprehension |
درک مطلب |
|
|
under the name |
اسمی که باهاش چیزی رو رزرو کردی مثال: I booked a table under the name peter من میزی را با نام پیتر رزرو کردم |
|
|
edamame |
سویای سبز و تازه |
|
|
attentive |
مواظب، متوجه، مراقب، بادقت، ملتفت، حواس جمع، مهربان، مهرنما، ملاحظه کار |
|
|
scenery |
منظره، چشم انداز |
|
|
Expression |
اصطلاح، حالت چهره، قیافه |
|
|
Adverb |
قید |
|
|
Phrase |
عبارت، اصطلاح |
|
|
Modify |
توصیف کردن - وصف کردن - صفات چیزی را بیان کردن اصلاح کردن، تعدیل کردن، پیراستن، تغییر دادن |
|
|
Deli |
delicatessen مخفف در عامیانه گفته می شود پروتینی، جایی که مواد غذایی از قبل آماده شده مثل گوشت و غیره توش بفروش میره |
delicatessen |
|
Secondhand shop |
مغازه دست دوم فروشی |
|
|
Spot |
یافتن، تشخیص دادن، شناسایی کردن 1. تفرجگاه2. نقطه، لکه3. لک روی پوست4. قسمتی ( معمولا گرد ) در یک جسم یا جاندار که متفاوت از قسمتهای دیگر استفعل:1. متوجه شدن یا تشخیص دادن ( وقتی که تشخیص سخت باشد ) |
|
|
Gem |
جواهر، گوهر، سنگ گرانبها |
|
|
Worth a try |
ارزش یکبار امتحان کردن رو داره |
|
|
Through |
از وسط = از میان، درون = از = از درون، به واسطه = از طریق = بوسیله، سرتاسر = سرتاسری = سراسر = سراسری، تمام = تمام شدن = تمام شده، داخل = درون = در = تو |
|
|
Across |
از میان، از عرض، از وسط، یکسره، ازاین طرف بان طرف، از این سو بان سو، در میان از یک سو به سوی دیگر، از یک طرف به طرف دیگر، از یک زمان به زمان دیگر، به طور ضربدر، به طور متقاطع، در آن سوی، در آن طرف، در طرف مقابل، از پهنا، عرضا، پهنا، آن طرف، آن سوی، سرتاسر |
|
|
vice versa |
برعکس، در جهت مخالف، بطور عکس، بعکس |
|
|
Platform |
سکو، بستر، چارچوب |
|
|
Gate |
در، دروازه، در ورودی، ورودی |
|
|
Take time |
وقت گذراندن، وقت صرف کردن، طول کشیدن، زمان بردن، زمان گذاشتن برای کاری |
|
|
Due |
۱. در اثر۲. موعد سررسید۳. طلب یا حق کسی۴. مقتضی، شایسته |
|
|
Strike |
1. کوبیدن، خوردن به2. ضربه زدن، زدن3. خطور کردن یا به نظر رسیدن4. اعتصاب کردن5. حمله کردن ( به کسی )6. صدمه ( یا ضربه ) زدن ( به کسی یا چیزی )7. اتفاق افتادن8. ( رعد و برق ) زدن9. رعد و برق زدن10. به صدا درآمدن ساعت ( به تعداد عدد ساعت مورد نظر )11. امتیاز گرفتن12. حذف کردن از لیست13. به توافق رسیدن یا توافق کردن14. ( سکه یا چیزی شبیه به آن ) ضرب کردناسم1. اعتصاب2. حمله ( مخصوصا به وسیله جنگنده ها )3. کشف ( نفت )4. ضربه ( به توپ در بیسبال )5. ( بولینگ ) زدن تمام بطری ها6. اصابت ( رعد و برق ) |
|
|
expect |
در انتظار بودن، انتظار داشتن، منتظر بودن، احتمال دارد، اینطور پیش بینی می شود |
|
|
inconvenience |
ناراحتی، اذیت، نا سازگاری، ناجوری، اسیب، زحمت، اسباب زحمت، مزاحمت، درد سر |
|
|
inform |
اگاه کردن، گفتن، خبر دادن، اگاهی دادن، مطلبی را رساندن، چغلی کردن، خبرچینی کردن، خبردادن از، اطلاع دادن، مستحضر داشتن |
|
|
colloquial |
محاوره، مصطلح، گفتگویی |
|
|
Rush |
عجله کردن، شتاب کردن |
|
|
Boarding |
سوار شدن، مسافر گیری |
|
|
queue |
صف، صف اتوبوس و غیره، در صف گذاشتن، در صف ایستادن، صف بستن |
|
|
Can you make it to... |
می تونی بیای |
|
|
Attend |
شرکت کردن، پیوستن به ( مراسم، جلسه، کلاس. . . ) |
|
|
Particular |
مخصوص، بخصوص، ویژه، خصوصی |
|
|
Make it somewhere |
حضور به هم رسوندن، در مراسم مهمانی جلسه ای حاضر شدن |
|
|
Respond |
پاسخ دادن، واکنش نشان دادن |
|
|
I already have something on |
من کار دیگه ای دارم، من قبلا کار دیگه ای رو هماهنگ کردم اون تایم، در جواب کسی که دعوتمان می کند Can you make it to my party?
I'm sorry but I already have something on
|
|
|
Count me in |
وقتی برای مهمونی یا چیزی دعوت می شویم، منم میام، منم بشمارید، و... توجه روی من حساب کن نیس روی من حساب کن می شود Count on me روی من حساب کن |
|
|
To have someone over |
کسی را دعوت کردن |
|
|
At mine / At yours |
در خانه من، در خانه تو |
|
|
sore throat |
گلو درد sore دردناک، درد throat گلو |
|
|
dizzy |
سرگیجه |
|
|
Suffer |
عذاب کشیدن، رنج کشیدن، اذیت شدن |
|
|
To pick up a bug |
گرفتن مریضیگرفتن ( بیماری مسری )گرفتن ( بیماری واگیر دار ) |
|
|
get over |
1- بهبود یافتن، جبران کردن، دوباره به دست آوردن، بازیافتن 2- فراموش کردن، نادیده انگاشتن |
|
|
appreciate |
قدردانی کردن، درک کردن، تقدیر کردن، احساس کردن، بربهای چیزی افزودن، قدر چیزی را دانستن |
|
|
Symptom |
علایم بیماری که توسط بیمار حس می شود و امکان دارد نشانه بیرونی داشته باشد یا نه واژه Sign: نشانه؛ یک شاهد عینی از بیماری است که توسط پزشک معاینه کننده قابل درک بوده است.اماSymptom هر گونه احساس یا تغییر [ذهنی] در عملکرد بدن که توسط بیمار تجربه می شود و با بیماری خاصی همراه است: |
|
|
obligation |
وظیفه، مسئولیت، الزام فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش |
|
|
Modal verb |
فعل کمکی مثل: can, could , be able to , shall , should , may , might , must. Would , will , have to |
|
|
assumption |
گمان، فرض، پنداشتن، غرور، قصد، خود رایی، خود سری، خود بینی، انگاشت، تعهد |
|
|
Hand in |
Hand in تحویل دادن ( هر چیز فیزیکی با دست )Turn in تحویل دادن ( هر چیزی ) |
|
|
Rigid |
سفت، سر سخت، محکم |
|
|
exhaust |
از پای در آوردن ، نیروی چیزی را گرفتن، به شدت خسته کردن، بی رمق کردنتهی کردن یا شدن، ( کاملا ) مصرف کردن یا شدن، ته ( چیزی را ) بالاآوردن،ته کشیدن، ( موجودی یا ذخیره یا خوراک و غیره ) تمام کردن، ( کاملا ) خالی کردن،در رو، اگزوز |
|
|
prescription |
تجویز، نسخه |
|
|
imperative |
امری، دستوری، ضروری |
|
|
screw |
پیچ، پیچ که با پیچ گوشتی باز می شود منظور هست |
|
|
argue |
جر و بحث |
|
|
Food Supplement |
مکمل غذایی |
|
|
demonstrative adjective |
صفت اشاره |
|
|
flatmate |
هم اتاقی، همخونه |
|
|
phrasal verb |
فعل دو بخشی یا دو قسمتی مثل Make up, diet out,eat out |
|
|
constract |
منقبض شدن، کوچک شدن و مخفف شدن دو کلمه مثل: It's , I'll,... ایجاد کردن، بنا کردن، احداث کردن، ساختن |
|
|
Get in touch with |
تماس برقرار کردن، تماس گرفتن، در ارتباط بودن، در تماس بودن، رابطه برقرار کردن |
Get in contact with |
|
all inclusive |
جامع و کامل، شامل همه ی چیزهای مربوط، جامع، کامل |
|
|
laid back |
ریلکس، بی خیال، آرام، خونسرد، بی شتاب |
|
|
Hang out |
وقت گذراندن، خوشگذرانی کردن، دورهم جمع شدن، وقت زیادی گذراندن |
|
|
rationalization |
توجیه سازی، توجیه کردن دلیل تراشیدن |
|
|
Cruise |
سفر دریایی، سفر با کشتی |
|
|
forecast |
گمانی زنی، پیش بینی به اندازه prediction قطعی نیست ولی یک جور گمانه زنی هست در مورد پیش بینی وضع هوا خیلی استفاده می شود |
|
|
Entrance |
ورودی، درب ورودی |
|
|
Distinguish |
تشخیص دادن، متمایز کردن، تمیز دادن |
|
|
Crisps |
چیپس به biritish میشه این در حالیه که انگلیسی ها به french fries🍟میگن chips |
Chips (American) |
|
Peel |
پوست کردن
Grate : رنده کردن Peel : پوست کندن Chop : ریز ریز کردن Beat : هم زدن Cut up : تکه تکه کردن Slice : ورقه ورقه کردن Grease : چرب کردن کف ظرف |
|
|
Stir |
هم زدن |
|
|
Prep |
آماده شدن، مخفف prepare |
Shortened prepare |
|
Grill |
گریل کردن، کبابی کردن، سیخ کردن، گوشت کباب کن، بریان کردن |
|
|
Nut |
آجیل، مغزدانه ی هر هسته ی سفت و سخت را می گویند |
|
|
properly |
درست، بطور صحیح، موافق اداب، بطورشایسته، کاملا، خیلی خوب |
|
|
Tofu |
پنیر یا خمیر سویا، این ماده در ایران کاربرد زیادی ندارد ولی گاهی از آن در غذا به جای گوشت استفاده میشود چون پروتیین بسیار زیادی دارد و در فارسی هم به آن توفو میگویند. |
|
|
spoil appetite |
کور کردن اشتها، اشتها کور کردن مثال: don't spoil your appetite اشتهاتو کور نکن |
|
|
appetite |
اشتها، میل، شهوت، اشتیاق، آرزو، رغبت |
|
|
suburb |
شهرک های مسکونی اطراف شهر، حومه شهر suburb: به معنی حاشیه شهر و خارج شهر نیست به شهرک های مسکونی دور از مرکز شهر و نزدیک به حاشیه شهر گفته می شود که خانه های حیاط دار دارند و به مراتب ارزون تر شهرند. به خاطر اینکه suburb مرز فیزیکی دارد میگوییم in a suburb outskirts: حاشیه شهر، اشاره به مرز فیزیکی شهر دارد که می تواند صنعتی و یا مسکونی باشد و چون به صورت خط است میگوییم on the outskirts |
|
|
apparently |
ظاهرا اینطور که بوش میاداینطور که به نظر میادتا اونجایی که یه نفر میدونهگویا / انگار که / مثل اینکه |
|
|
Come across |
مواجه شدن، برخوردن، دیدن، رو در روشدن |
|
|
trousers |
شلوار، ساق پوش |
American:Pants British:trousers |
|
trainers |
کفش کتونی |
|
|
Neat |
تمیز و مرتب، آراسته، ترگل ورگل |
|
|
Blazer |
کت تک |
|
|
Refund |
پس گرفتن پول از مغازه، پس دادن جنس به مغازه و پس گرفتن پول، استرداد پول به شما Give refund پس دادن پول |
|
|
Preposition |
حرف اضافه |
|
|
spontaneous |
خود به خودی، فی لبیداهه ۱. با میل شخصی خود۲. طبیعی۳. فی البداهه۴. بدون تمرین۵. ناخودآگاه۶. خود به خود۷. ذاتی spontaneous decision تصمیم یهویی، تصمیم ناگهانی |
|
|
Threat |
تهدید، خطر، ترساندن، تهدید کردن |
|
|
Intention |
قصد ، تمایل، هدف، خواسته، علاقه، منظور ، خیال |
|
|
Indicate |
نشان دادن، نمایان ساختن، حاکی بودن، اشاره کردن بر |
|
|
Cauliflower |
کلم، گل کلم |
|
|
Catch up on |
به کار عقب افتاده رسیدگی کردن، جبران عقب ماندگی کردن در کاری را کردن، جبران مافات |
|
|
Catch up with |
1- رسیدن به ( کسی یا چیزی ) You go I'll catch up with you تو برو من بهت می رسم. 2 - اثر سو گذاشتن بر ( کسی یا چیزی ) Old age catches up with everyone in the end سن پیری در نهایت بر هر شخصی اثر سوء میگذارد 3 - پیدا کردن و دستگیر کردن کسی، The Police eventually caught up him in Texas پلیس در نهایت او را در تگزاس پیدا و دستگیر کرد 4 - (غیررسمی ) ملاقات کردن با ( کسی ) I've got to go, I'll catch up with you later من باید بروم، بعدا میبینمتون |
|
|
Every now and then |
هر ازگاهی،گاه و بیگاه، گهگاه، گاهی، هر چند گاه، هرچندوقت یکبار، گاه گاهی
|
Sometimes
Every once in a while |
|
Every once in a while |
از گاهی، هر از چندی، گاهگاهی، بعضی وقتها، هر چند وقت یکبار، |
Sometimes
Every now and then |
|
Journey |
سفر، مسافرت، سیاحت، سفر کردن |
|
|
Conditional sentence |
جمله شرطی |
|
|
book in advance |
از قبل رزرو کردن |
|
|
we don't get along well |
ما با هم خوب نیستیم(وقتی درمورد خودش و کسه دیگه حرف میزنه) Me and jack don't get along well من و جک با هم خوب نیستیم |
|
|
Hostel |
خوابگاه دانشجویی، رجوع شود به: youth hostel، مسافرخانه، مهمانسرا، شبانه روزی دانشکده، مهمانخانه، هتل، شبانه روزی |
|
|
campsite |
اردوگاه |
|
|
accommodation |
اقامتگاه، اقامتگاه موقت |
|
|
coast |
ساحل، کرانه، کناره، ساحل دریاهای بزرگ |
|
|
deserve |
لیاقت داشتن لایق بودن، حق داشتن، سزاوار بودن، شایستگی داشتن، مستحق بودن |
|
|
Rather |
1. Ratherنسبتا ، تا حدی2. Would ratherترجیح دادن3. Or rather:به استثنای، جز. . .4. Not. . . But ratherفلان چیز نیست ( درست نیست ) ، بلکه بهمان چیز است ( درست است ) مثلا:The problem is not the time of the exam, but rather the lessons which are terrible. |
|
|
Tan |
برنزه کردندباغی کردنبه رنگ قهوه ای درآوردن جلوی آفتاب در ساحل برنزه کردن |
|
|
Coach |
مربی، اتوبوس، کالسکه نسبت به bus اتوبوس راحتتر و مجهزتر و بزرگتری هست معمولابرای سفر های طولانی استفاده میشه فکر کنم همون اتوبوس های vip خودمونه Bus =» coach = اتوبوس مجهزتر برای شفر |
Bus = coach |
|
Depart |
حرکت کردن، راه افتادن |
|
|
schedule |
برنامه، فهرست، جدول، برنامه زمان بندی شده |
|
|
Ferry |
قایق یا کشتی کوچک برای مسافت های کوتاه نسبت به کشتی های بزرگ |
|
|
Imply |
اشاره کردن، اشاره داشتن بر |
|
|
Plenty |
به اندازه کافی، بیش از اندازه |
|
|
convince |
متقاعد کردن، قانع کردن |
|
|
Inviting |
دعوت کننده ( چیزیکه خیلی جذاب باشه و باعث بشه شما بهش جذب بشید انگار دعوتتون داره میکنه ) - انگیزگر، وسوسه آمیز، دلبرانه، رباینده، مجذوب کننده، کشنده، جاذب |
|
|
Once in a lifetime |
یک بار در طول عمر، بشدت نادر، تکرارنشدنی، دست نیافتنی، استثنائی |
|
|
Highlight |
برجسته، نکات برجسته، بخش پر نور هر چیزی |
Best part of somthing |
|
luxurious |
مجلل، شیک، پر زرق و برق |
|
|
Horrible |
بسیار بسیار بدمزخرفناگوارناخوشایندحال بهم زنوحشتناکعامیانه : جِر زن |
|
|
jaw dropping |
همون فک افتادن، خودمون دهن باز موندن حیرت آور - خیره کننده - تعجب آور - محشر - عالی - فوق العاده Jaw= ، فک ،دهان، آرواره |
|
|
Do it justice |
عدالت رو اجرا کردن، حق مطلب رو ادا کردن، عادلانه قضاوت کردن |
|
|
Justice |
عدل، عدالت، داوری، انصاف |
|
|
leave much to be desired |
برای بیان اینکه چیزی که اصلا یه ذره هم خوب نیست ! |
|
|
rhyme |
قافیه، هم قافیه، تطابق، شباهت، همخوانی |
|
|
All that said |
با تمام ای حرف ها (دقیقا مانند فارسی که یا گفتن این از قسمتهای منفی داستان به سمت مثبت میرسم در انکلیسی هم به همین شکل هست) |
|